ابوالفضل مامانیابوالفضل مامانی، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره
بابای نی نی بابای نی نی ، تا این لحظه: 36 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره
مامان نی نیمامان نی نی، تا این لحظه: 37 سال و 3 روز سن داره
کلبه عشقمانکلبه عشقمان، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

خاطرات پسرم ابوالفضل و دخترم نفس

بارداری

1393/11/19 10:19
98 بازدید
اشتراک گذاری

شاید این مطالب رو که مینویسم کمی دیر باشه ولی لحظه به لحظه بارداریم برام قشنگ و شیرین بود تمامش رو تو ذهنم گذاشتم وقتی خدا تو رو بعداز دوسال انتظار به ما داد اولش باورم نشد چون ماه پیش که رفتم پیش دکتر گفت فعلا بچه دار نمیشین ماه بعد دیدم دل درد دارم ک بابایی منو برد سونو بابا کار داشت منو گذاشت تو مطب سونو خودش رفت من تنها موندم گفت کارت تموم شد زنگ بزن تا بیام دنبالت انتظار داشتم بهم بگه خانوم کیست رحمی داری وقتی نوبتم شد  اماده شدم برم رو تخت بخوابم دستگاه سونو رو گذاشت رو شکمم که دکتر به منشیش گفت ساک حاملگی مشاهده شد من که نمیدونستم چی شده گفتم خانم دکتر بازم کیست دارم گفت نه بارداری گفتم کی بارداره گفت اونی که زیر دستگاه سونو هست دیگه گفتم کیه گفت خودت شوکه شدم گفتم خانوم دکتر تو رو خدا یه بار دیگه نگاه کن خود شما گفتین فعلا بچه دلر نمیشم خانوم دکتر دوباره دستگاه رو گذاشت و نگاه کرد گفت خانوم بارداری پنج هفته هستی وای خدای من قشنگترین حس قشنگترین خبر دنیا رو بهم دادن قبلا گفتم خبر بارداریم رو که به بابایی دادم چطوری و چه اتفاقی افتاد حالا نوبت خانوادهها بود که اونا رو هم تو این شادی سهیم کنم اولین نفر خواهر شوهرم بود خانواده شوهرم کرد هستن و من در شهر غریب زنجان زندگی میکنم خودمم اراکی هستم  پیام به عمه مریمت دادم چون خانواده پدربزرگت بیشتراز همه کس منتظر شنیدن این خبر بودن  نوشتم یخ خبر شوک دار عمه مریم گفت چی گفتم  حاملم  گفت سربه سرم میذاری تو روخدا گفتم نه بخدا حاملم وااااییییییی مثل بمبی که منفجر بشه تمام عمهات و عموت و الخصوص پدربزرگ مادر بزرگت گفتن خدایا شکرت و به رقص کردی کردن افتادن شیرینی دادن حالا موند که این خبرو به خانواده خودم بدم  وقتی به خواهرم اعظم زنگ زدم گفتم حاملم گفت بررررروووووو گفتم بخدا وااااااییییییی چه جیغی پشت تلفن زد و تلفن رو قطع کرد بخواهرم فاطمه زنگ زدم اون گریه کرد و گفت فقط میتونم بگم خداروشکر حالا فقط مامانمو بابام مونده بود که خودشون یه داستان جدا داره که بعدا میگم

پسندها (1)

نظرات (0)