بارداریم سر ابوالفضلم
داشتم براتون میگفتم که وقتی خواستم خبر بارداریم رو به پدر و مادر خودم بدم زنگ زدم به پدرم گفتم به زودی دوباره پدربزرگ میشی پدرم از نسل قدیمه و همیشه ابهت داشته تو خونه خواهرام رو شش ماهگی بارداری کسی جرات نمیکرد به بابام بگه خوشحال میشد نه اینکه ناراحت کلا بدش میومد درباره این چیزا حرف بزنیم گفت مبارکت باشه ولی حیا رو قید کردی چطور روت شد به من زنگ بزنی و این خبرو بدی دختره بی حیا تلفن رو قطع کرد زنگ زدم به مادرم اونم با طرز فکر زمان خودش گفت دختر پیش کسی نگو تا اول خوب مطمن بشی گفتم مامان مطمنم گفت من باورم نمیشه فقط گفت خداکنه که راست باشه من ماه بعد یعنی 20شهریور رفتم اراک اونجا با مادرم رفتم سونو که باورش بشه من حاملم وای وق...
نویسنده :
مامان ندا و بابا اردشیر
10:33