ابوالفضل مامانیابوالفضل مامانی، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره
بابای نی نی بابای نی نی ، تا این لحظه: 36 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره
مامان نی نیمامان نی نی، تا این لحظه: 37 سال و 2 روز سن داره
کلبه عشقمانکلبه عشقمان، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره

خاطرات پسرم ابوالفضل و دخترم نفس

بارداریم سر ابوالفضلم

داشتم براتون میگفتم که وقتی خواستم خبر بارداریم رو به پدر و مادر خودم بدم زنگ زدم به پدرم گفتم به زودی دوباره پدربزرگ میشی پدرم از نسل قدیمه و همیشه ابهت داشته تو خونه خواهرام رو شش ماهگی بارداری کسی جرات نمیکرد به بابام بگه خوشحال میشد نه اینکه ناراحت کلا بدش میومد درباره این چیزا حرف بزنیم گفت مبارکت باشه ولی حیا رو قید کردی چطور روت شد به من زنگ بزنی و این خبرو بدی دختره بی حیا تلفن رو قطع کرد   زنگ زدم به مادرم اونم با طرز فکر زمان خودش گفت دختر پیش کسی نگو تا اول خوب مطمن بشی گفتم مامان مطمنم گفت من باورم نمیشه فقط گفت خداکنه که راست باشه من ماه بعد یعنی 20شهریور رفتم اراک اونجا با مادرم رفتم سونو که باورش بشه من حاملم وای وق...
19 بهمن 1393

بارداری

شاید این مطالب رو که مینویسم کمی دیر باشه ولی لحظه به لحظه بارداریم برام قشنگ و شیرین بود تمامش رو تو ذهنم گذاشتم وقتی خدا تو رو بعداز دوسال انتظار به ما داد اولش باورم نشد چون ماه پیش که رفتم پیش دکتر گفت فعلا بچه دار نمیشین ماه بعد دیدم دل درد دارم ک بابایی منو برد سونو بابا کار داشت منو گذاشت تو مطب سونو خودش رفت من تنها موندم گفت کارت تموم شد زنگ بزن تا بیام دنبالت انتظار داشتم بهم بگه خانوم کیست رحمی داری وقتی نوبتم شد  اماده شدم برم رو تخت بخوابم دستگاه سونو رو گذاشت رو شکمم که دکتر به منشیش گفت ساک حاملگی مشاهده شد من که نمیدونستم چی شده گفتم خانم دکتر بازم کیست دارم گفت نه بارداری گفتم کی بارداره گفت اونی که زیر دستگاه سونو هست ...
19 بهمن 1393

عشقم

سلام مامانی خوبی امروز سه روزه که رفتی تو یازده ماه الهی قربونت برم که اینقدر شیرین و ناز شدی امروز  یعنی تو تاریخ 19بهمن 1393 واسه مامان سحرخیز شدی اینقد منو بابایی کیف کردیم که خودت اومدی سر سفره صبحونه و با تعجب به ما ذل زدی که چی میخوریم اما به تو نمیدیم که ماهم تورو نشوندیم وسط خودمون بابا بهت صبحونه نیداد منم چایی کم رنگ اینقد ذوق میکردی و میخندیدی الهی من دور اون خندهات بچرخم ک اینقد نازی بابا رو بدرقه کردیم و سر کارش دیدم داشتم خونه رو مرتب میکردم ک دیدم صدایی از تو نمیاد   دیدم خودت رفتی رو تشکت و خوابت برده اینقدر عذاب وجدان گرفتم که حواسم به خواب بردنت نبوده ایشالله خدا خدا همیشه قشنگیهای این دنیا رو بهت بده ابوالفضلم ...
19 بهمن 1393

خاطرات باردای من

سلام من مامان ابوالفضل هستم منو همسرم ازدواج دانشجویی کردیم بخاطر  همین چندسال اول زندگی مشترکمان بچه نخواستیم بعداز اتمام درسمون وسربازی همسرم تصمیم به بچه دار شدن گرفتیم سال 1390 بود تابستون که به من گفتن شما کمی دور تر از بچه دار میشین منم ناراحت شدم دو سال چشم به راه بارداری بودم که تابستون 1392 من فهمیدم که باردارم قشنگ ترین خبر دنیا که من فقط گریه میکردم باگریه به همسرم زنگ زدم که زود خودت رو به من برسون هرچی میگفت چی شده من فقط گریه میکردم باگریه میگفتم فقط بیا خودش میگفت از ترس اینکه من بیماری گرفتم نزدیک بوده سه بار تو راه برای رسیدن به من تصادف کنه وقتی بهم رسید گفت تورو خدا بهم بگو چی شده هر مریضی که داشته باشی من همیشه کنار...
16 بهمن 1393

خوش اومدی ابوالفضل بابا

سلام من این وبلاگ رو مخصوص پسرم ابوالفضل درست کردم که خدا با دادن ابوالفضلم  به زندگیمون شادی بی حدی داد که فقط خودش میدونه و خدا امیدوارم خدا همه بچهای کوچیک رو حفظ  کنه به هرکی که خدا بچه نداره خدا بهش بده تا اونم از اینشادی بهرمند بشه انشالله
15 بهمن 1393