ابوالفضل مامانیابوالفضل مامانی، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره
بابای نی نی بابای نی نی ، تا این لحظه: 36 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره
مامان نی نیمامان نی نی، تا این لحظه: 37 سال و 2 روز سن داره
کلبه عشقمانکلبه عشقمان، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره

خاطرات پسرم ابوالفضل و دخترم نفس

خاطرات شانزده ماهگی

سلام پسر قشنگ و نازنیم که وقتی میبینمت ارامشی به دشت میاورم که ناگفتنیست, ماشاالله دیگه کم کم داری بزرگ میشی رفتارات عوض میشن تو این ماه قهر کردن رو یاد گرفتی چیزی رو میخوای وقتی ما بهت نمیدیم میری یه گوشه و سرت رو, رو زمین میذاری, وقتی یه غریبه نگات میکنه خجالت میکشی و سرت رو میندازی پایین الهی فدات بشم عشقت فقط اینه که روی توپ بزرگه بذارنت و بالا و پایین بشی, تا الان ۸تا دندون جلو و چهارتا اسیاب دراوردی, خداروشکر که تنت سالمه عزیز دلم, ببخشید نتونستم عکسات رو بذارم اخه با وجود بارداریم بد جوری تو خونریزی افتادم نمیدونم چرا قراره سه شنبه ۲۵ مرداد برم ببینم قلب جنین زده میشه یا توکلم همیشه بخدا بوده وهست الان دکتر بهم استراحت مطلق داده سخته...
22 مرداد 1394

عکسهای پانزده ماهگی با ی خبر

سلام عشق مامان اول از اینکه معذرت میخوام اینقدر دیر اومد وبلاگت چون حسابی سرم شلوغ بود تو این مدت عید فطر عقد عمه مریمت بود که حسابی خوش گذشت تو هم که تازه رقصیدن رو یادگرفته بودی حسابی مجلس عمه مریمت رو گرم کرده بودی دومین خبر اینکه سه روزه مامانی خبردار شده که دوباره یه نی نی داره تو شکمش, الان نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت چون بزرگ کردن دوتا بچه هم سن هم تو شهر غربت برام سخته میترسم چون تنهام با تو وروجک ک اینقدر ناز شدی کم کم میخوام از شیر بگیرمت معذرت میخوام مامان ک کامل شیر بهت ندادم پسر گلم تو بچه ارشد خونه ایی و جات تو قلب منو بابایی یه جایگاه ویژه داره از دوستان میخوام برام دعا کنن که بتونم بارداری راحتی داشته باشم و زایمان راحتی د...
2 مرداد 1394

چهارده ماهگی

سلام عشق مامان الهی ک من فدات بشم امروز چهارده ماهه شدی از کدوم کارات بگم که همشون شیرین و همشون رو نمیشه اینجا گفت باهامون قایم موشک بازی میکنی, خدانکنه بریم دستشویی یا حموم پشت در میشنی تا بیاییم, وای دستای کوچولوت رو باز میکنی و جیغ میزنی میری جلو, دیروز رفتیم گاوازنگ ی اقاه بهت پفک داد حتی نگاهشم نکردی یک راست اومدی گذاشتیش تو دهن من, الهی فدای پسرم غمخوارم برم ک هرچی رو اول ب من میدی بعد خودت میخوری, الان هشت دندون داری و داری دندون اسیاب در میاری, اذان گفتنت ک ب زبون خودت میگی دس میذاری وشت گوشت و اذان میگی, وای خونه تمیز واسه یک دقیقمه کلا تمام کارات عششششقن خیلی دوست دارممممممممم وقتی سرت رو میذاری رو قلبم بزرگترین ارامش رو بهم میدی...
16 خرداد 1394

دلم گرفته

سلام پسر قشنگم امروز خیلی دلتنگ شدم اینقدر دلتنگ که به قفسه سینم داره فشار میاره مامان زهرا مادربزرگت یک مته بخاطر عمل کمری که کرده بود اینجا بود امروز رفت وقتی رفت قلب منم با خودش برد واقعا خونم بدون مادرم برام دردناک شده بابایی هی داره میگه بابا من هستم ابوالفضل کوچولومون هست دلتنگ نباش ولی هیچی تو دنیا جای کلمه مادر نمیشه مامان دوست دارم چقدر بعداز عمل پلاتین پیرتر و ضعیف تر شدی پای چشمت سیاه شده بود از ضعف بخدا این قیافه مامانمم جلو چشمام میاد گریم میگیره چقد راه رفتن براش سخت بود چقدر بدش میومد وقتی دستشویی میرفت هی میگفت خدایا من از توالت فرنگی متنفر بودم چرا نصیبم کردی مامان خیلی دلتنگتم هیچی نمیتونه جای تورو  تو قلبم پر کنه ازت...
26 ارديبهشت 1394

سیزده ماهگی نفسم

سلام عشق مامان الهی من فدات بشم ک دارم بزرگ شدنت رو جلوی چشام میبینم الهی فدات بشم که بدون تو من هیچم حسی که به تو دارم ب هیچ وج گفتنی نیست خیلی دوست دارم بعضی وقتا از روی خوشحالی تو گریم میگیره میخوام از کارای که این ماه میکنی بگم زیاده ولی چندتاش رو میگم الهی اینقدر شیطون شدی که نمیدونم از کدوم کارت شروع کنم  اول اینکه خدارو شکر دیگه خودت بلند میشی و را میری دوم  حرفایی که میزنی جیش و بابا و مامان و اب  دد اله ابر یعنی الله و اکبر الهی فدات بشم نفسم                ...
16 ارديبهشت 1394

تولد یکسالگیت

          الهی من فدای خودت ایشالله تولدت صدسالگیت رو بگیری ایشالله هرچی درد و بلاست از تو دور بشه امسال تولد یکسالگیت رو تو روستای بابات گرفتیم ولی حالت خوب نبود و همش گریه میکردی اخه بدجور سرماخوردی گلوت خیلی صدا خز خز میکنه سرفه‌های چرکی زیاد میکنی و همش بیحالی الان که یک هفته از  سرماخوردگیت گذشته ولی بازم خوب نشدی الهی فدات امروز امپول یکسالگیت رو هم زدی خداروشکر درد نداشت  تو یکسالگیت الان دیگه ماشاالله دیگه واسه خودت مردی شدی خودت پا میشی و راه میری قشنگ میگی مامان بابا دد اسم باباتم خیلی قشنگ میگی ارده ای جانم از شلوغ کاریات چی بگم تا میز تلویزیون رو میبینی میری زیرش و خودت رو...
17 فروردين 1394