ابوالفضل مامانیابوالفضل مامانی، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه سن داره
بابای نی نی بابای نی نی ، تا این لحظه: 36 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره
مامان نی نیمامان نی نی، تا این لحظه: 36 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره
کلبه عشقمانکلبه عشقمان، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه سن داره

خاطرات پسرم ابوالفضل و دخترم نفس

19و 20 ماهگی ابوالفضلم

سلام عشق مامان منو ببخشش اگه دیر به دیر میام برات مطلب میذارم اخه سرم خیلی شلوغ بود اول از اینگه امپول ۱۸ ماهگیت رو زدی و خداروشکر اصلا برات درد نداشت برخلاف حرفایی که شنیده بودم خداروشکر دوم اینکه اثاث کشی داشتم خداروشکر ی خونه خیلی خوب پیدا کردیم که از دوستای بابات بود تو اثاث کشی تو خیلی شیطونی و اذیتم کردی بماند, خداروشکر که هستی گلم ماه دیگه عروسی عمه مریمه ایشالله خوشبخت بشن, عمه ارزوت هم ۷ماهه که بارداره و دخترش تو بهمن ماه ب دنیا میاد, قربونت برم که وجودت ارام بخش خونمونه, الان ۱۶تا دندون داری و خداروشکر از پروژه شیر گرفتنت درومدم و خداروشکر خیلی راحت از شیر گرفتمت, الان به نمیگی مامان و اسمم رو صدا میزنی میگی نیداااا  الهی فدا...
11 آذر 1394

عکسهای 17 و 18 ماهگی

سلام پسر گلم شرمنده اینقدر دیر برات مطلب گذاشتم تو این دو سه ماه خیلی سرم شلوغ شده بود اول که عقد عمه مریمت دوم که سقط بچه ایی که داشتم واقعا اذیت شدم سوم سفرمون به کرمانشاه برای رب گیری خیلی خوش گذشت عزیز دلم ماشالله خیلی بزرگ شدی میخواستم امپول یکسال ونیمت رو بزنیم ولی چون اسهال داشتی عقب افتاد خیلی استرس دارم ایشالله که این امپولتم به خوبی میگذره از شیطونیات چی بگم بعضی وقتا از دست کارات کم میارم و سرت داد میزنم اینقدر شیطونی که همه پیشت کم میارن فقط دوست داری یا بازی کنی یا بری بیرون، خداروشکر ب حرف افتادی البته کلمه کلمه،جدیدا به همه میگی بدوووو بیا، بیااااااا بده، عزیزم، ننه، مرسی الهی فدات دندونم 16تا داری و تقریبا همشون درومدن خیلی ...
20 مهر 1394

خاطرات شانزده ماهگی

سلام پسر قشنگ و نازنیم که وقتی میبینمت ارامشی به دشت میاورم که ناگفتنیست, ماشاالله دیگه کم کم داری بزرگ میشی رفتارات عوض میشن تو این ماه قهر کردن رو یاد گرفتی چیزی رو میخوای وقتی ما بهت نمیدیم میری یه گوشه و سرت رو, رو زمین میذاری, وقتی یه غریبه نگات میکنه خجالت میکشی و سرت رو میندازی پایین الهی فدات بشم عشقت فقط اینه که روی توپ بزرگه بذارنت و بالا و پایین بشی, تا الان ۸تا دندون جلو و چهارتا اسیاب دراوردی, خداروشکر که تنت سالمه عزیز دلم, ببخشید نتونستم عکسات رو بذارم اخه با وجود بارداریم بد جوری تو خونریزی افتادم نمیدونم چرا قراره سه شنبه ۲۵ مرداد برم ببینم قلب جنین زده میشه یا توکلم همیشه بخدا بوده وهست الان دکتر بهم استراحت مطلق داده سخته...
22 مرداد 1394

عکسهای پانزده ماهگی با ی خبر

سلام عشق مامان اول از اینکه معذرت میخوام اینقدر دیر اومد وبلاگت چون حسابی سرم شلوغ بود تو این مدت عید فطر عقد عمه مریمت بود که حسابی خوش گذشت تو هم که تازه رقصیدن رو یادگرفته بودی حسابی مجلس عمه مریمت رو گرم کرده بودی دومین خبر اینکه سه روزه مامانی خبردار شده که دوباره یه نی نی داره تو شکمش, الان نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت چون بزرگ کردن دوتا بچه هم سن هم تو شهر غربت برام سخته میترسم چون تنهام با تو وروجک ک اینقدر ناز شدی کم کم میخوام از شیر بگیرمت معذرت میخوام مامان ک کامل شیر بهت ندادم پسر گلم تو بچه ارشد خونه ایی و جات تو قلب منو بابایی یه جایگاه ویژه داره از دوستان میخوام برام دعا کنن که بتونم بارداری راحتی داشته باشم و زایمان راحتی د...
2 مرداد 1394

چهارده ماهگی

سلام عشق مامان الهی ک من فدات بشم امروز چهارده ماهه شدی از کدوم کارات بگم که همشون شیرین و همشون رو نمیشه اینجا گفت باهامون قایم موشک بازی میکنی, خدانکنه بریم دستشویی یا حموم پشت در میشنی تا بیاییم, وای دستای کوچولوت رو باز میکنی و جیغ میزنی میری جلو, دیروز رفتیم گاوازنگ ی اقاه بهت پفک داد حتی نگاهشم نکردی یک راست اومدی گذاشتیش تو دهن من, الهی فدای پسرم غمخوارم برم ک هرچی رو اول ب من میدی بعد خودت میخوری, الان هشت دندون داری و داری دندون اسیاب در میاری, اذان گفتنت ک ب زبون خودت میگی دس میذاری وشت گوشت و اذان میگی, وای خونه تمیز واسه یک دقیقمه کلا تمام کارات عششششقن خیلی دوست دارممممممممم وقتی سرت رو میذاری رو قلبم بزرگترین ارامش رو بهم میدی...
16 خرداد 1394