ابوالفضل مامانیابوالفضل مامانی، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه سن داره
بابای نی نی بابای نی نی ، تا این لحظه: 36 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره
مامان نی نیمامان نی نی، تا این لحظه: 36 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره
کلبه عشقمانکلبه عشقمان، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه سن داره

خاطرات پسرم ابوالفضل و دخترم نفس

دلم گرفته

سلام پسر قشنگم امروز خیلی دلتنگ شدم اینقدر دلتنگ که به قفسه سینم داره فشار میاره مامان زهرا مادربزرگت یک مته بخاطر عمل کمری که کرده بود اینجا بود امروز رفت وقتی رفت قلب منم با خودش برد واقعا خونم بدون مادرم برام دردناک شده بابایی هی داره میگه بابا من هستم ابوالفضل کوچولومون هست دلتنگ نباش ولی هیچی تو دنیا جای کلمه مادر نمیشه مامان دوست دارم چقدر بعداز عمل پلاتین پیرتر و ضعیف تر شدی پای چشمت سیاه شده بود از ضعف بخدا این قیافه مامانمم جلو چشمام میاد گریم میگیره چقد راه رفتن براش سخت بود چقدر بدش میومد وقتی دستشویی میرفت هی میگفت خدایا من از توالت فرنگی متنفر بودم چرا نصیبم کردی مامان خیلی دلتنگتم هیچی نمیتونه جای تورو  تو قلبم پر کنه ازت...
26 ارديبهشت 1394

سیزده ماهگی نفسم

سلام عشق مامان الهی من فدات بشم ک دارم بزرگ شدنت رو جلوی چشام میبینم الهی فدات بشم که بدون تو من هیچم حسی که به تو دارم ب هیچ وج گفتنی نیست خیلی دوست دارم بعضی وقتا از روی خوشحالی تو گریم میگیره میخوام از کارای که این ماه میکنی بگم زیاده ولی چندتاش رو میگم الهی اینقدر شیطون شدی که نمیدونم از کدوم کارت شروع کنم  اول اینکه خدارو شکر دیگه خودت بلند میشی و را میری دوم  حرفایی که میزنی جیش و بابا و مامان و اب  دد اله ابر یعنی الله و اکبر الهی فدات بشم نفسم                ...
16 ارديبهشت 1394

تولد یکسالگیت

          الهی من فدای خودت ایشالله تولدت صدسالگیت رو بگیری ایشالله هرچی درد و بلاست از تو دور بشه امسال تولد یکسالگیت رو تو روستای بابات گرفتیم ولی حالت خوب نبود و همش گریه میکردی اخه بدجور سرماخوردی گلوت خیلی صدا خز خز میکنه سرفه‌های چرکی زیاد میکنی و همش بیحالی الان که یک هفته از  سرماخوردگیت گذشته ولی بازم خوب نشدی الهی فدات امروز امپول یکسالگیت رو هم زدی خداروشکر درد نداشت  تو یکسالگیت الان دیگه ماشاالله دیگه واسه خودت مردی شدی خودت پا میشی و راه میری قشنگ میگی مامان بابا دد اسم باباتم خیلی قشنگ میگی ارده ای جانم از شلوغ کاریات چی بگم تا میز تلویزیون رو میبینی میری زیرش و خودت رو...
17 فروردين 1394

یازده ماهگی پسرم ابوالفضل

پسر گلم ببخش که دیر یازده ماهگیت رو تبریک میگم اخه اومدم خونه بابا حاجی واسه کمک به مامان زهرا اخه مامان زهرا کمرش رو عمل کرده و دکتر شش ماه استراحت مطلق بهش داده و حالا وظیفه ما دختراشه ک محبتایی که به ما تا الان کرده جبران کنیم مامان زهرا 12دی ماه عمل کرد هنوزم پا درد و کمر نمیذاره شبا بخوابه خیلی ناراحتشم خیلی درد دارهخدا همه مریضارو شفا بده  الان که تو یازده ماهه شدی خیلی کارا بلد شدی ماشاالله خودت بلند میشی راه میری و با پشت میخوری زمین میتونی چندتا کلمه بگی مامان بابا اب دد الهی من فدای راه رفتنت و حرف زدنت بشم که اینقد نازی  ایشالله که دامادیت رو ببینم دل بابا اردشیر برات یه ذره شده اخه الان چهاروزه  رو ندیده هر روز زن...
19 اسفند 1393

اولین خرید عید ابوالفضلم

الهی من فدات ایشالله صدتا از این عیدا به خودت ببینی پسر قشنگم دیروز بابایی و من رفتیم تو شهر ی لباس خوشگل دیدم و برات خریدمش اینقد بهت ناز بود که نگو هزار چشم شور چشم بد ازت دور بشه من این وبلاگ رو لحظه به لحظه ثبت خاطرات کردم تا وقتی برای خودت اقایی شدی یاد این موقعهای خودت بیفتی وو خوشحال بشی  اینم اولین لباس عیدته مبارکت باشه  ...
13 اسفند 1393

بازی کردن ابوالفضل با بابایی

الهی من فدات که وقتی بابایی از سر کار میاد چقد خوشحال میشی و چهاردست و پا تند تند میری به استقبالش بابایی اینقد کیف میکنه که نگو میگه روزا به عشق استقبال ابوالفضل میام خونه میگم پ من چی  ...
10 اسفند 1393

تعجب نفس مامان

الهی من فدات بشم پسر قشنگم که روز به روز شیطونتر و خوشگلتر میشی جلوی چشامم چهارتا قدم بر میداری و میفتی زمین روزی هزار بار خدارو شاکرم که تو و بابایی رو بهم داد اینجا بابایی پلاستیک کشید سرت و من ازت عکس گرفتم و تو هم با تعجب بهم نگاه کردی که چی شده باز مامانم اومد سر وقتم ...
10 اسفند 1393